Shabahang00
این غزل بنا به درخواست دوست عزیز
آقای امیر میم ، مجددا انتشار داده شده
فلک را سرسری منگر که این نیلوفری گردون
نه آن جام جمی باشد که چون افسانه پندارم
به دست خود زدم نقبی به دریای وجود عشق
ندانستم که باید آن، چو یک پیمانه پندارم
( ک. شباهنگ )
@@#@@@@@#@#####@@@@@#@#@
روزی شود که آیم، چون بادِ نوبهاران
دستم به زلف دلبر، اندر میان یاران
روزی که بندِ غربت، از پای خود بگیرم
نوشم ز لعلِ جانان، در جمع میگساران
آهی که سینه سوزد، در غربتش گذارم
دردم ک
چنین با شور و نغمه – شعر و دستان
خرامان می رســــــد از ره زمستان
شمردم مــــن ز چلّــــــــه تا به نـــوروز
نمانده هیچ؛ جز هشتاد و نه روز !
کنـــــون معکــــــــــوس بشمارید یاران
که در راه است فصــــــــل نوبهاران . . .
یلداتون مبااااااااااااااااااااااااااااااااااااارک عزیزان دلم بوووووووووووووس بوووووووووووووس بوووووووووووووس
خوابش رو دیدم.گفتم همه بهم میگن مُردی؛ راست میگن مامان؟ ساک استخرش رو برداشت. خندید گفت بیخود گفتن. مگه من ممکنه بمیرم فاطمه؟ گفتم منم همین رو میگم. گفت بعد استخر بیا بریم هویج بستنی بخوریم. حرف مردم بادِ هواست؛ بریز دور هرچی شنیدی رو.دیر نکنی.
گاهی اوقات یه توصیه هایی میشنویم
سر بزنگاه ها
اما با عقل کل بودن و پرستیژ همه دانی گارد میگیریم
یه شرایطی میشه که الا و لابد باید اون کارو انجام بدی تا ته خط بری
شکست بخوری
بعد اسلو موشن بری و به اون توصیه یکبار گوش کنی و ببینی وووو چه دقیق بود!
دعا میکنم هیچ وقت از این توصیه ها به آسونی رد نشید و اون لحظه ها خدا بادِ پرستیژتونو یه جوری خالی کنه که ناگزیر شش دانگ گوش بدید!
#افسرمولا
#پیچ
#ساده_رد_نشو
تو که هستی؟ تو که هستی که مرا اینگونه مبهوتِ خود کرده ای؟ هان! بلی تو همان نوری، همان نور که از پنجره ی سقفِ وجود می تابیـ و دخمه ی تاریکِ تنهایی را مُشعشعْ و مُنوّر می کنی،
یا که از نور هم والا تری، بلی! تو تابِشِ خورشیدی، که از لایتناهی می تابی، می تابیـ و سنگِ سیاهِ وجودْ از تابِ تو هرمِ آرورا می شود.
تو برای هر فرتوت دلی آغازی، کس چه داند؟! شایدم بادِ بهاری.
اردلان. ر.
فقط تبر نیست که به درخت آسیب میزند. آب که پای درخت نریزی، میخشکد. از درون میپوسد و خالی میشود. آنوقت به کوچکترین بادِ خزانی فرو میریزد.
عاشقانهها همیشه که با زخم جفا و خیانت سرنگون نمیشوند، بیشترشان آب نمیخورند. همان دوستت دارمهای هر روزه، همان نگاهها و ملاحتها، همانها پایشان ریخته نمیشود که میمیرند. کمکم، آرام ...!
هرگز حَسَد نبردم بر منصبیّ و مالی
الّا بر آن که دارد با دلبری وصالی
دانی کدام دولت در وصف مینیاید –
چشمی که باز باشد هر لحظه بر جمالی
خرّم تنی که محبوب از در فراز-اش آید –
چون رزقِ نیکبختان، بی زحمتِ سؤالی
همچون دو مغزِ بادام، اندر یکی خزینه،
با هم گرفته انسی، وز دیگران ملالی
دانی کدام جاهل بر حالِ ما بخندد –
کو را نبوده باشد در عمرِ خویش حالی
سالِ وصال با او یک روز بود گویی
واکنون – در انتظار-اش – روزی بهقدرِ سالی
ایّام را، به ماه
اینم وصف حالم از زبون حضرت حافظ :
گلبنِ عشق میدمد ، ساقی ! گلعذار کو؟ بادِ بهار میوزد ، باده ی خوشگوار کو؟
هر گلِ نو ز گلرخی یاد همی دهد ولی گوشِ سخن شنو کجا دیده ی اعتبار کو؟
مجلسِ بزمِ عشق را غالیه ی مراد نیست ای دمِ صبحِ خوش نفس،نافه ی زلف یار کو؟
حُسن فروشیِ گلم نیست تحمل،ای صبا! دست زدم به خونِ دل ، بهرِ خدا نگار کو؟
شمعِ سحرگهی اگر لاف ز عارضِ تو زد
باد از دیشب تا حالا که شب بعد آغاز شده با عصبانیتِ مارپیچگونهاش به دورِ خانهها میگردد و نفسِ سردِ اژدهاییش را بیرون میدمد. آنقدر دویده که درختها از دنبال کردنش خستهاند. نمیآید ساده و صمیمی و با متانت حرفش را بزند. هوای نوجوانی برش داشته، بچه شده و میخواهد که ما درکشکنیم. حالیکه درها را بسته و گوشهای خستهمان را از فریادهایش محکم گرفتهایم. چطور میشود حرفِ بادی خشمگین را ورای خرابکاریها ، اسبابشکستنها، و در کوفتنها
من مثل شب های گذشته خواب خوشبختی ندیدم، متاسفم. کنار هم بودن یک رویا نبود، یک انتخاب بود از جانب شما، متاسفم که من نبودم. دو روز پیش وقتی هوا در حال تاریک شدن بود روباه مکار مزرعه آمد کنارم لب رودخونه نشست و گفت: انسان ها دو جوراند. ادمهای که بد اند و حیله خوب بودن بلدند و ادمهای که خوب اند و از خوب بودنشون ناراحت اند. گاهی می توان تاسف جوجه گنجشکی خورد که بعد از اولین پرواز، باد شدید امد و به صخره خورد. من بادِ بودم که مقصر شناخته شد! و شما صخره ا
چون بمیرم – اِی نمیدانم که – باران کن مرا
در مسیرِ خویشتن از رهسپاران کن مرا
خاک و باد و آتش و آبی کزان بِسْرشتیام
وامَگیر از من، روان در روزگاران کن مرا
آب را، گیرم به قدرِ قطرهای، در نیمروز
بر گیاهی در کویری بار و، باران کن مرا
مُشتِ خاکام را به پابوسِ شقایقها ببر
وینچنین چشم-و-چراغِ نوبهاران کن مرا
باد را همرزمِ توفان کن، که بیخِ ظُلم را،
بَرکَنَد از خاک و، باز از بیقراران کن مرا
زآتشام شور-و-شراری در دلِ عشّاق نِه
زین
یکی در باغ خود رفت، دزدی را پشتوارهی پیاز در بسته دید.
گفت: در این باغ چهکار داری؟
گفت: بر راه می گذشتم ناگاه باد مرا در باغ انداخت.
گفت: چرا پیاز برکندی؟
گفت: باد مرا میربود، دست در به پیاز میزدم، از زمین بر میآمد.
گفت: این هم قبول ولی چه کسی جمع کرد و پشتواره بست.
گفت: والله من نیز در این فکر بودم که آمدی!
-احتمالاََ از عبید زاکانی
-معنی پشتواره تقریباََ همون کولهپشتی میشه
رو به روی آینه ایستاده بود و موهای بلندش را شانه میزد...خورشید از گوشه ی پنجره ی اتاق دستش را لای موهایش می کشید و نوازشش می کرد ...
دخترک معصومانه می خندید ...
انگار که عشقِ مادرانه ی خورشید در قلبش نفوذ کرده بود...
دخترک در آینه به چشمانش لبخند زد ...
هوا ابری شد ...
طوفان شد ...
بادِ وحشی زوزه کشان خودش را به شیشه ی پنجره ی اتاق می کوبید ...
دخترک ترسید ...
از جلوی آینه کنار رفت ...
هنوز دستش به دستان ِ پنجره نرسیده بود که پرده های سفید اتاق به رقص د
من این ها را نمی خواهم، زمین ها را نمی خواهمزمان ها را و دین ها را، کمین ها را نمی خواهم
من از این خطّه بگذشتم، ز ما و من رها گشتمرهای قریه و دشتم، غمین ها را نمی خواهم
ز زیبایی و رعنایی دلم تنگ آمد و دیگرفریبا را و رعنا را، متین ها را نمی خواهم
ز چرخ فصل بگسستم، فرا جستم چو بنشستمخلاص خویش بربستم، قرین ها را نمی خواهم
به گوشم زنگ بالا زد که بر شو وقت پرواز استمرا چون رقص نرمین است خشین ها را نمی خواهم
مبارک بادِ این پیر عجوزین را نخواهم گفتکه
«باد»...
در زندگی آدم بزرگها خیلی مهم است:
کارها و حرفهای خودشان را با باد تنظیم میکنند.
بادِ رقیب یا رفیقشان را خالی میکنند
و با آن خودشان یا رئیسشان را باد میکنند.
نیست که بچهها با باد، فقط بادکنک باد میکنند و در باد فقط بادبادک هوا میکنند، به ریش بادِ آدم بزرگها میخندند...
چو دست بر سرِ زلفاش زنم، بهتاب رَوَد
ور آشتی طلبم، با سرِ عتاب رَوَد
چو ماهِ نو رهِ نظّارگانِ بیچاره،
زَنَد به گوشهیِ ابرو و، در نقاب رَوَد
شبِ شراب خرابام کند به بیداری
وگر به روز شکایت کنم، به خواب رَوَد
طریقِ عشق پرآشوب-و-آفت است، ای دل
بیفتد، آنکه در این راه با شتاب رَوَد
حباب را چو فتد بادِ نخوت اندر سر،
کلاهداریاش اندر سرِ شراب رَوَد
گداییِ درِ جانان به سلطنت مفروش
کسی زِ سایهیِ این در به آفتاب رَوَد
دلا، چو پیر شدی
بدن درد شدم . دیروز روز پر کاری بود . از یک خریدِ پر زحمت گرفته تا شستنِ یک فرش کفِ آشپزخونه ! یک فرشِ 6 متری در 4 متر فضا ... و بعد هم درد سر پهن کردنش روی نرده های تراس و جا نشدنش . فعلا هم که روی اُپن جا خوش کرده و بنده ی خدا به جای نسیمِ گرم و آفتابِ تابستان ، داره بادِ پنکه می خوره ! هرچی بود تمام شد ... مثلِ پروژه ی از پوشک گرفتن پسرم که تموم شد و این فرش هم قربانیِ همین پروژه بود . فکرشو نمی کردیم ماشاالله به این زودی جیشش رو بگه همون قدر که فکر نمی کر
تنها به دنبال توام؛ در انتهاهای ناکجا. کاج، فریاد ساکت زمین، آسمان را نشانه گرفته؛ آسمان بیدادگر را. و مدتهاست که دیگر دلبستهٔ آبی آسمان نیست. آب هنوز ساکت است اما باد هیاهویی بی سر و ته بهپا کرده است: هیاهویی به رنگِ بیرنگیِ خود. اینجا ناکجاست و آب هنوز آبی است. اینجا سپیداری احساس سستی میکند. و شقایقی را آشنایم که در هر غروب، زیر باریکههای گرم شفق، همواره داغ خود را میفراموشد و تا فلقِ فردا- چهقدر بچگانه - خود را میفریبد.
ای نشان د
ساقیا جام جهانبینی ایمان تو خوش
شمع تابان تو خوش، جمع جوانان تو خوش
سوی میخانهی خرداد تو باز آمده ایم
نظری کن که شود حال حریفان تو خوش
به شب ساغر ما بادهء روشن برسان
تا بنوشیم به شکرانهء احسان تو خوش
و ببینیم درین آینه، فردا شده اند
مردمان تو خوش و میهن ایران تو خوش
باغ غارت شدهء بهمن خونین تو سبز
خاوران از گل پیروزی خوبان تو خوش
سرزمین تو پر از شادی آزادی و قسط
طالقان تو خوش و مشهد و تهران تو خوش
هیرمند و خزر و ارژن و کارون و سهند
زنده رود و
از خدعه های مردم بی عار، ای امام
کار پسرعموی تو ناچار شد تمام
مسلم، اسیر خدعه ی طومارها شده
مِنّی، عَلیکَ یا أبا الأحرار ألسّلام
فهمیده ام ازین همه لب تشنه ماندنم
باید سرم رَود به سرِ دار، تشنه کام
این جا به جای مرهم بر زخم و جای تیر
با سنگ می دهند به بیمار، التیام
هَل مِن مُعینِ تو به جوابی نمی رسد
چون بطنِ کوفه پُر شده بسیار از حرام
هر جای کوفه رفتم و هر لحظه می رسید
بوی سلاح و شعله ز بازار بر مشام
یک نانجیب، تیر سه شعبه خریده بود
گفت
مغزش زمین شده. یک دور دورِ خودش میچرخد، یک دور دورِ تمامِ جهانِ اطراف. میچرخد و هی سایه روشن میشود. میچرخد و هی گیج میخورد. میچرخد و میافتد زمین. نگاهش گیج و تاریک، میافتد به کاغذهای سیاهشده، به صفحهی روشن لپتاپ، به قصههای گمشده، به کلماتی که پشتِ سیلبندِ انگشتانش حبس شدهاند. بیجان تکیه میدهد به دیوار. برمیگردد و به کتاب دعاش نگاه میکند. به روزیِ شبِ پنجشنبهای که از توی دستش لیز خورده بیرون. به نوری که گم کرد
ساقیا جام جهانبینی ایمان تو خوش
شمع تابان تو خوش، جمع جوانان تو خوش
سوی میخانهی خرداد تو باز آمده ایم
نظری کن که شود حال حریفان تو خوش
به شب ساغر ما بادهء روشن برسان
تا بنوشیم به شکرانهء احسان تو خوش
و ببینیم درین آینه، فردا شده اند
مردمان تو خوش و میهن ایران تو خوش
باغ غارت شدهء بهمن خونین تو سبز
خاوران از گل پیروزی خوبان تو خوش
سرزمین تو پر از شادی آزادی و قسط
طالقان تو خوش و مشهد و تهران تو خوش
هیرمند و خزر و ارژن و کارون و سهند
زنده رود و
سال 92 می گفتیم: اگر رئیسی رأی بیاورد و روحانی برکنار شود و مردم طعم خوشی را بچشند، همه خواهند فهمید که 40 سال بدبختی آنها زیر سر طیف اصلاحات بوده.
خدا نخواست این نتیجه را بگیریم.
در عوض انگار خدا این بار خواسته نتیجه ی دیگری بگیریم! آن چه نتیجه ای است؟
حالا که به لطف رأی ندادن طبقه ی اشرافیت و عزلت گزیدن آنها، تیم اشرافیت نسبتاً از کار برکنار شد و طبقه ی مستضعفین قدرت بیشتری پیدا کردند، می توانیم چشم انتظار روزی باشیم که با بهبود وضع کشور و اصلا
برای خنده ی در بادِ بعدِ ظهرِ بهار
دلم برای تمامِ ترانه ها تنگ است
برای گوشه ی چشمت کنارِ انگشتم
برای تک تکِ نه ها ، بهانه ها ، تنگ است
دلم برای سوال های بچگانه ی ما
برای گوشه ی آرامِ خانه ها تنگ است
برای موی تو و عطر و حسِّ دل دلِ من
برای لمس تمامِ جوانه ها تنگ است
برای ترس تو از گربه در چمن، در شب
برای شرمِ تو از بی نشانه ها تنگ است
برای وقتِ خیال بافیِ بدونِ هوس
برای خواب تو در این زمانه ها تنگ است
برای بوسِ تو با لج گرفتنت گه گاه
برای تکیه ی تو ر
1. سر صبی ساعت 6 داداشم تو ماشین عباس قادریه جواد یساریه کی کیه لب کارون می خونه؟؟ اونو گذاشته بود :|| قیافه من :||
2. ینی یه جوری امروز فقط چند ساعت ادبیات خوندم که پرای سهراب سپهری هم ریخته.
3. از بی انگیزگی در درس خواندن رنج می برید؟ از خوراکی استفاده کنید.
دوازده تا دونه زیتون برداشتم. تعداد خط های جزوه ادبیاتو تقسیم بر تعداد زیتونا کردم. مثلا اگه شد 5، هر 5 خط یه زیتون می خوردم :'| پس فکر کردین چجوری تونستم چند ساعت متوالی ادبیات بخونم؟
4. دلم برا ا
روم تا کفر و ایمان را به کام اخگر اندازم
بساط زهد و سالوسی، ز پایش بر سر اندازم
ز دشت لاله های غم، شقایق را ندا آید
به مسجد شیخِ مفسد را بزیر از منبر اندازم
چو مجنون جان بکف گیرم، به سودای رُخ لیلی
به اذن دولت ساقی، قدح در کوثر اندازم
روم تا جام نوشینی، ز ساقی در نهان گیرم
ز جعدِ زلف مُشکینش، کمندی بر سر اندازم
کنون از خود چنان رَستم، که دل شد دیگر از دستم
چو خوش صاحبدلی یابم، حضوری دیگر اندازم
زدی مطرب چنان سازی، که در خون میکشد دل را
کنون دل
جامعه ما را ویروس کرونا به هم نریخته، بلکه ما از پیش بههمریخته بودیم که اینچنین در برابر ورود این ویروس دچار هیستری جمعی شدهایم. اینکه اکثراً دچار ترسی همهگیر از کرونا هستیم و به فردگرایی خودخواهانهای تمایل یافتهایم تا در این دوران وانفسا بتوانیم زنده بمانیم حاصل طبیعی وضعیتی است که در آن اعتماد اجتماعی بر باد رفته و عموم مردم نظام دولتی و مدیریتی را ناکارامد دانسته و از آن قطع امید کردهاند؛ در چنین وضعیتی هر که در پی این است تا
خواہشِ فکر ہے بس جذبہِ دل کی تالیف
گو کہ گفتار ہے اسلاف سے حد درجہ ضعیف
سوزشِ عشق پکاری اے خدائے قاسمؑ
لفظ وہ دے کہ ادا جن سے ہو حقِّ توصیف
شکر کی جاء ہے کہ پوری یوں ہوئی میری دعا
عشق نے کردیا اک مطلعِ نو یوں تصنیف
مطلع دیگر
راہیِ جادہِ عرفاں جو ہوئی فکرِ لطیف
بہرِ قاسمؑ یوں ثناء خوان ہوا کلکِ شریف
نازشِ فرقِ عبادات، اطاعت میں حنیف
ضامنِ حرمتِ عبد اور وفا کی تشریف
حسن ڈھالا گیا قرآن کے سانچے میں ترا
حسنِ یوسفؑ میں کہاں تاب بنے تیرا حریف
مثلِ وال
دیشب نه پریشب که به بُنگِ اَمِلاک رفتم و گفتم که مغـــــــــازم، به تمدید نیاز است، بخندید و بگفتا که زهی زکی و زکّی که مغازهت، به بادِ اصِناف دست به دست گشت و دو هفتهس به نام دِگری خورد و پَسینروز به نامِ «شخصِمذکور» به بنگاهِ خرید و فروش و ملک و زمین و اوُتُولو چرخ و فلک.....
حرفشو قطع کردم و گفتم : واسا واسا ببینم. پس تکلیف من چی میشه؟ من الان دارم تو اون مغازه کاسبی میکنم.
بخندید بگفتا: فروختهست
سیبیلامو یه تاب دادم و سینه رو دادم جلو
دیشب نه پریشب که به بُنگِ اَمِلاک رفتمو گفتم که مغـــــــــازم، به تمدید نیاز است، بخندیدو بگفتا که زهی زکی و زکّی که مغازهت، به بادِ اصِناف دست به دست گشت و دو هفتهس به نام دِگری خورد و پَسینروز به نامِ «شخصِمذکور» به بنگاهِ خریدو فروشو ملکو زمینو اوُتُولو چرخ و فلک.....
حرفشو قطع کردم و گفتم : واسا واسا ببینم. پس تکلیف من چی میشه؟ من الان دارم تو اون مغازه کاسبی میکنم.
بخندید بگفتا: فروختهست
سیبیلامو یه تاب دادم و سینه رو دادم جلو و صد
مارِ دمسیاه شاخدار
میخزید بیصدا، لابهلای برگها،کنار پرتگاه
شب به نیمهاش رسیده بود،
روی مرز اشتباه،
با دو چشم ناز و یک دلِ زیادهخواه،
بوسهای
بر فراز تپه از پلنگ ماده میگرفت ماه...
**
دوردست
در جوار طعم تند شنبلیلهها و بوی کاه
ناگهان
شیههای کشید مادیانِ گُشنِ یالقوزِ راهراه...
داشت میچمید بادِ نرم باردار صبحگاه
شلمان-داوود خانی خلیفهمحله(لنگرودی)25 تیرماه 98
اگر قرار بود زندگیِ من موسیقیِ متنی داشته باشد حتمن آرشیوِ موسیقیِ بی کلامی بود کِ محمد اصفهانی روی آنها خوانندگی کرده بود!او معجزه ی ریتمیکِ زندگی من بوده است از کودکی؛اولین نوای موسیقایی کِ بِ گوش های من رسیده، اولین تحریر های بلند، اولین شعر های باستانی در قالب موسیقی...اصلن الان کِ فکر می کنم شاید علاقه بِ شعر را هم مدیونِ حنجره ی چهار دانگِ محمد اصفهانی باشم!در فیلم های شیر خوارگی کِ نگاه می کنی یا تلویزیون دارد صدای او را در فیلم ثبت می
مهرگان رسید و بر درخت:
بادِ سردِ اعتراض میوزید و برگهای زرد میکَنید و زاغِ اغتشاش، روی شاخه میپفید و سیبِ سرخ میلهید...
**
مهر رفت و شد درخت، لختوپاپتی و غربتی.
شلمان؛ نهم مهر 1398 خورشیدی-داوود خانی خلیفهمحله
عشق آسمان
دوباره آسمان معشوقه ی دریا شد . اما دریا در بند خشک زمین
بود و قادر نبود عشق آشکار آسمان را بنگرد . آنگاهان که آسمان زنجیر های دریا را
دید اندوه ، وجودش را در بر کرد و طوفانی خشمگین بر زمین فرو فرستاد تا او را
نابود کند اما زمین قدرتمند بود و طوفان را با گرمای درونش به نسیمی آرام تبدیل
کرد.
آسمان که دید
دستان معشوقه ی خود ، زمین را نوازش می کند اشک هایش جاری شد ، ناله و فغان سر داد
و ابر ها را فرا خواند تا چهره اندوهگینش را پنهان کنند. ام
یاسمین از من خواسته به زندگی برگردم و متوقف نشوم. تمام این دوروز سعی کرد انگیزه را در من برای ادامهی مسیرم زنده کند. کاری که همیشه من برایش انجام دادهبودم. و شاید میخواست حالا جبران کند. و من هربار پس راندم و به تکرار بهانه آوردم که نه. حالا نه. نمیتوانم. سرم بازار مسگرهاست. اصلا ولم کن. به کار خودت برس. موفقباشی و تمام. و او هربار رهام نکردهبود و چندساعت بعد حالم را پرسیدهبود و سررشتهی بحث را باز یافتهبود. دیشب دوش آب گرمی گرف
فقط به خاطر یک لحظه سهلانگاری و دو درصد سوختگیِ عمیقِ رویِ شستِ پا، پایم به سوانح سوختگی مطهری باز شده بود و پشتبندش جراحی و دو شب بستری توی بخش. جاییکه دو درصد سوختگی شوخی بود در مقایسه با تمام هماتاقیها و همبخشیها که سر و صورت و بدنهایشان دچار سوختگیهای خیلی شدیدتری بود. هرکدام یکجور سوخته بودند. بعضیهاشان سوختگی با آبجوش، بعضی با گاز یا براثر برخورد با شئای داغ یا آتشگرفتگی. هرکدام قصهای داشتند برای گفتن که اگر
معشوق پاییزی من، سلام!
حال که این نامه را میخوانی هوای کلبه به شدت سرد است، شعلههای شومینه در تکاپوی گرم و روشن کردن فضای تاریک خانه هستند؛ پاهایم را به بخاری نزدیک کرده و لحاف زرشکیام را به دور خود پیچیدهام، چایِ دم کرده در قوری گلریزم را در دست گرفته و زوزهی گرگهای آواره در کوههای شمالی را میشنوم؛ برف سنگین دیشب احتمالا راه را بر آنها بسته است!
دیروز که از فروشگاه عمانوئل بستههای گوشت اردک را به خانه میآوردم مثل همیش
عکسِ بازیگر محبوبَش را از لایِ کتابِ فارسی برداشت و کنارِ دستم گذاشت "من دوس دارم شوهرم این شکلی باشه " خندیدم و به آدمِ تویِ عکس که با چشمانِ نافذش داشت ثریارا نگاه میکرد چشم دوختم ، تمامِ آنهایی که دوستش داشتند و میخواستند همسرشان شبیه او باشد از ذهن گذراندم ، تویِ همان کلاسِ بیست و چند نفرِمان کمِ کم هِفدَه نفر کشته و مٌرده اش بودند و گاهی سرِ اینکه در آینده قرار است کدام یکیشان را به همسری انتخاب کند دعوایی بود که بیا و ببین!
عکس را برداش
چرا شبگیر میگرید؟
من این را پرسیدهاممن این را میپرسم عفونتت از صبریستکه پیشه کردهای به هاویهی وَهنتو ایوبیکه از این پیش اگر به پای برخاسته بودیخضروارت به هر قدمسبزینهی چمنی به خاک میگستردو بادِ دامانت تندبادیتا نظم کاغذین گلبوتههای خار برو
دستانش دو طرفم ستون شده بود، تازه میفهمیدم وقتی میگویند از این ستون تا آن ستون فرج است منظورشان کدام فرج است؟ نمیدانستم چه کار کنم که آرام شوم، که آرام شود. منی که قرار بود در آغوش رفیق جانم جان بدهم حالا منارجنبانی شده بودم که یک نفر دزدکی تکانش میداد. نمیدانستم آیا کسی برای سلامتی من هم دعای فرج میخواند؟ پنچر شده بودم، داشت بادِ توی کلهام خالی میشد. هر چه بیشتر بو میکشیدم بیشتر دماغم میسوخت. معلوم نبود یک تنه چند روح از من
فتوکلیپ «خرمن خاطره» از داوود خانیخلیفهمحله در اینستاگرام
میلَمَم
زیرِ طاقِ خاطراتِ کودکیونوجوانیو جوانیام
**
برگهای بید را
بادِ برخاسته میروبانَد.
پرتوان
میغرّد
رعدی از ابر بهار،
خرمنِ خاطره را
چشمبرهمزدنی
برق میسوزانَد...
طاقِ خوشوقتیِ من میرُمبد.
شلمان، فروردین 1399 خورشیدی
زن، گرفته است: تند میکند بهخود نگاه
هیچ باورش نمیشود که هست پابهماه
لحظهای عمیق فکر میکند: مردد است
اینکه کار او گناه بوده یا که اشتباه
قفل میکند درِ اتاق را بهروی خود
خسته و کلافه است و ناامید و بیپناه
چند قطره اشکِ گرم ، جمع میشود به زیرِ...
باد میزند به شیشه؛ بادِ سردِ شامگاه
**
داخل اتاق، بیسر و صدا و ساکت است
سقف، حلقهی طنابِ سفت، زن؛ معلّق... آه!
شلمان؛ سوم آب
۱_ گرند کنیون _ ایالت آریزونای آمریکاکنیون یک دره ی عمیق و بزرگ است که بر اثر جوش و خروش رودخانه کلرادو به وجود آمده است، البته دانشمندان بر این باورند که ۱۷ میلیون سال پیش این رودخانه برای یافتن مسیر خود این مکان را بهوجود آورده است. امروزه این منطقه جز مکانهای فوقالعاده زیبای جهان بهشمار میرود که بسیاری از گردشگران برای دیدن شگفتیهای آن، به این مکان میآیند.۲_ پاریکوتین _ ایالت میچواکان مکزیکاین شگفتی طبیعی نمونهی بارزی از ی
دلبرِ نازم ؛ سلام.الان که دارم این نامه را برایت مینویسم، رویِ صندلیِ اتوبوسم و بادِ کولرِ اتوبوس، کلِ فضا را خُنک کرده است. کنارم مردی نشستهاست که ریش و سبیلش رو به سفیدی رفته. اتوبوس تقریباً پُر است. اما تو نیستی. و این اولین باریست که بعد از عقدمان، تنها تکیه به صندلیهایِ این اتوبوس میزنم. و اولین باریست که قرار است به مدت طولانی تری ازت دور باشم. و چه بی قرار بودی وقتی چمدانم را در دستم دیدی. اشکهایِ پاک و زلالت بی اختیار جاری ب
در شیههی بادِ سردِ تهدیدآمیز
بر میخطویلهی کُتامی آویز
شالی،
دَرَویده؛
جاده،
بارانخورده
خمیازهی خشک میکشد دَهْرَهی تیز
(رباعی «خمیازهی خشک» از داوود خانی خلیفهمحله)
«کَتام»؛ که در زبان گیلکی «کُتام» مینامندش؛ خانهی کوچک موقتی است که از چوب و مصالح کمدوام درست میشود.
دَهْرَه: داس درو. داسگاله
قصیدهای غرّاء از مرحوم علّامه محمد
حسین طباطبایی درباره دل کندن از غیر خدا و عشق و محبّت ورزیدن به جمال و جلال خداوند
همى گویم و گفته ام بارها
بود کیش من مِهر دلدارها
پرستش به مستى است در کیش مِهر
برونند زین جرگه هشیارها
به شادىّ و آسایش و خواب و خور
ندارند کارى دل افکارها
بجز اشک چشم و بجز داغ دل
نباشد بدست گرفتارها
کشیدند در کوى دلدادگان
میان دل و کامْ دیوارها
چه فرهادها مرده در کوهها
چه حلّاجها رفته بر دارها
چه
کلیپ عریانسراییِ گیلکیِ «تورتوری» در اینستاگرام
مادیؤن،
لاتَ کوسگیج بادَ مِئن؛
توتوری دره
بَکَندهخایهاسبَ وأ
برگردان بهفارسی:
مادیان
در بادِ کسگیجِ ساحلیِ رود
شیدایی میکند
برای اسبِ اخته.
عباس معروفی:
«هرچیز لختوعوری، اروتیک نیست. کسی را فریب ندهیم. به ما چه مربوط که بالای سکسشاپها مینویسند موزهی اروتیک. آنها از این راه نان میخورند. خود را هم فریب ندهیم. بی
فتوکلیپ نیماییِ « شبِ دمکرده» داوود خانیخلیفهمحله در اینستاگرام
لبهی پنجرهی یکلَتهباز
ماهیِ تُنگِ بلور،
سرودُم میجنبانْد.
بادِ برخاسته شلاقش را
بهتنِ پنجره و شیشهی لق میکوبانْد
ابر بر قلهی کوه
ماه را میپوشانْد...
مرد
فانوس رَفِ کلبهی تنهاییِ خود را گیرانْد.
باد
کمتر شدهبود
آنسویِ جادهی پرپیچ وخمِ آبادی
مرغِ شبآهنگ از شاخ درخت آویزان
یکنفس
بارِ غم میتَرَکانْد...
باد
جانباختهبود
درّهی سنگیِ رود
آ
بهار فصلی است که طبیعت هم به پیشواز تنوع و تغییر می رود. و همه جا پر می شود از رنگهای زیبا و دلنشین ، لطافت و مهربانی، صفا و صمیمیت و دوستی.
حیف است که ما در نوبهاران تغییر نکنیم و به فکر ایجاد تغییراتی در ظاهرمان نباشیم. پس پیش به سوی بهاری دلچسب و زیبا با پوششی که هرگز تجربه نکرده اید برای خوش تیپی و جذابیت بیشتر.
پیشنهاد های ما برای استایل شما در فصل بهار
به پیشنهادهای ما برای خوش تیپی در فصل بهار توجه کنید تا با رعایت آن جذاب تز گذشته دیده
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.
توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشد
با این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.
param name="AutoStart" value="False">
کاش از عمق وجودم می توانستم شهر
کلمات این به وقت بیست و نه خرداد را با بشارت بادِ امید و ترانه
این روزها که کمتر مینویسم و میخوانم، احساسِ نیازی شدید را در زیستِ روزمرهام حس میکنم. انگار کمبودِ چیزی مهم، آزارم میدهد. سرم شلوغتر از همیشه است و میدانم قرار است شلوغتر هم شود. امروز بعد از یکدهه ـ و بیشتر ـ مسیرم به مطبِ یک چشمپزشک افتاد. آقای دکتر با لحنی بسیار آرام، طوری که انگار میترسد صدایش را بلند کند، مدام ازم درخواست میکرد که از این صندلی روی آن صندلی بنشینم و مستقیم به جلو نگاه کنم. بهنظرم بهخاطرِ این دستوردا
✍✍✍
"قامت غدیر" در ژنده پیراهنِ انکار مگر می گنجد؟غدیر ؛ کتمان پذیراست مگر؟ابر، باد ،ماه ، خورشیدوفلک درمیانه ی میدان ، مومنان به گِردخویش خوانده اند که ازکدامین سِرّ ، مُهرِ ملاحظات بردارند؟ابرِ واپسین حج ، بادِ وحی و ارادت ، ماهِ تمامِ علی و خورشید روی نبی ،همه در میان ومهیا بودند تا پیامبر رفته ها رابازگرداند ودر انتظار واپس مانده ها بماند که چه بگوید؟ پیمبر علی رابر بلندا بخواند و دستهایش را بالا ببردکه تنها بگوید این علی یارمن
نویسنده؛ علی جعفری مزینانی
یلدا فرصتی است مغتنم برای دیدارها؛ هنگامی که کشاکش روزگار ما را از دیدار آنانی که به چشمانمان نیازمندند باز می دارد تا با این بهانه بتوان دانه های نازک احساس را گلبوته کرد ودرخاطره ی گلها نشست ودرغایت مهربانی ها راچشید و مهر گلهای شقایق را در دلها کاشت تا با گل سبز صداقت خانه ی دل را آباد تر کنیم.یلدا با اولین شب شروع فصل زمستان و ماه دی آغاز می شود که غالباً با بارش برف یاباران که از بهترین نعمات الهی است همرا
#طوطیهای_تازه_وارد و سرپرستان_مبتدی
#بخش_دو
#چوب_سوهانی نباید بطور دائم زیر پاهای پرنده باشد. چون پرنده با تماس با آن دچار نازکی پوست و پادردِ شدید میشود که درمان پادرد، زمانبر و آزار دهنده است. باید چوب سوهانی را یک گوشهُ قفسش گذاشت تا خودش اگر خواست ازآن استفاده کند. پرندهها خودشان تشخیص دارند.
از چوبهای مجاز و غیرسمّی استفاده کنید. ولی برای جلوگیری از انتقال بیماریهای طبیعتِ آزاد؛ یا پانزده دقیقه چوب را بجوشانید، یا پوستشان را جدا کنی
پیدیاف
در هوای درنگی بر اشعار احمد خویشتندار لنگرودی
نزدیک بهساعت پنج بعدازظهر است. ساقههای خوشهبستهی شالی در بادِ
برخاسته، رقص میزنند و تشت لبپَر باراندر ارتفاع ابرهای سیاه آسمان، خمیازه بر
زمین میکشد.
لباسم را که پوشیدم و از پلههای ساختمان پایین آمدم، رگبار باران داشت ساقههای شالیزار را درهم میشوراند...
درنگی بر اشعار احمد خویشتندار لنگرودی، ششونیم عصر روز چهارشنبه،
نوزدهم تیرماه، با نیمساعت د
پیدیاف
در هوای درنگی بر اشعار احمد خویشتندار لنگرودی
نزدیک بهساعت پنج بعدازظهر است. ساقههای خوشهبستهی شالی در بادِ
برخاسته، رقص میزنند و تشت لبپَر باراندر ارتفاع ابرهای سیاه آسمان، خمیازه بر
زمین میکشد.
لباسم را که پوشیدم و از پلههای ساختمان پایین آمدم، رگبار باران داشت ساقههای شالیزار را درهم میشوراند...
درنگی بر اشعار احمد خویشتندار لنگرودی، ششونیم عصر روز چهارشنبه،
نوزدهم تیرماه، با نیمساعت د
استفاده از گل های مصنوعی در تزیین خانه روز به روز در حال افزایش است. شما هم به جمع ما بپیوندید و این مطلب را مطالعه کنید.
بسیاری از افراد به وجود گل در دکوراسیون منزل علاقه دارند، اما هر روز نمیتوانند به دنبال گل بروند و برای آن هزینه کنند. بنابراین استفاده از گل مصنوعی برای تزیین خانه جایگزین مناسبی برای این مشکل است. در گذشته کیفیت تولید گل مصنوعی بسیار پایین بود و گل ها جلوه طبیعی نداشتند. اما امروزه با پیشرفت تکنولوژی و طراحی، گل های مصن
دیشب که داشتم اتاقم را مرتب میکردم، تونیک نارنجیم را پشت کیف و جعبههای کفش پیدا کردم. حوالی ساعت نه بود شاید هم ده. از رختآویز سر خورده بود و افتادهبود ته کمد. توی جیبِ کوچکش، یک هستهی زردآلو بود. پلی لیست تازه رفته بود روی آهنگهای خارجی. لای پنجره باز بود و پرده را انداختهبودم. شرجی میریخت به اتاق و پنکه سقفی بیهوده میدوید. داشتم [ناتالیا لافورکاده] گوش میکردم و لابلای آویختن و تا زدن لباسها، سرم را تکانکی میدادم و غرق مو
پول چندان چیز جذابی برایم نبوده. همینکه خانهای ساده و پرنور داشته باشم و هرچندوقتیکبار بتوانم لباس سادهای بخرم و کتابی، برایم کافی به نظر میرسیده، که البته در مملکت بیصاحب ما همین هم بسیار به نظر میرسد. بنابراین نمیتوانم بگویم وقتی پدرم من را برای برداشتن چادر و کتابهام، از معادلات مالیاش کنار گذاشت، چندان سخت بر من گذشت. علاقهای نداشتهام با پسرهای آن دوستانی که من را در ضیافتهای سازمانی دیده بودند و دلباخته شال بست
بقلم شهروز براری صیقلانی اپئزود اول از اثر شماره یک نویسنده اثر شهروز براری صیقلانی اثر
L♥o♥v♥e♥♥♥s♥h♥i♥n♥♥b♥r♥a♥r♥y♥
داستان اول ♦♦ از شهروز براری صیقلانی ♦♦
همواره حرفهایم را نتوانستم بگویم ، درعوض بی وقفه نوشته آم . چه توان کرد وقتی توان ابراز نباشد؟ نوشتن بهتر از در خود نهفتن است . هر چه است از نگفتن بهتر است. افسوس ک اشتیاق خواندنش نباشد. افسوس.....
ترا روی کاغذ ها جامیگذارم و میروم ،م
ننگ است سایه را ز من و همرهی من
گه زان به پیش میرود و گاه از قفا
در لرزه همچو بحرم و در ناله همچو رود
درعجز چون نسیمم و در ضعف چون صبا
بیخواب چون ستاره و بیمار چون هلال
دمسرد چون صباح و سیه بخت چون مسا
سرگشته همچو آبم و آواره همچو باد
لتخواره همچوخاکم و گردنده چون هوا
انجم ز آتش دل من میبرد فروغ
گردون ز آب دیده به رویم کند شنا
اکنون به دردمندی من نیست هیچ کس
اکنون به نامرادی من نیست هیچ جا
میسازدم زمانه ناساز
اشعار زیر از قصاید سید قطب الدین حسین میرحاج گنابادی متخلص به آنسی می باشد. وی از شاعران و مشاهیر شهرستان گناباد است. آنسی این بیت ها را در مدح رسول اکرم (ص) سروده است که در مجموعه جنگ اشعار آمده است.
تا کی ز دورِ چرخ در این دیر دیرپا
باشد به سانِ دایره نی سر مرا نه پا
سوراخ گشته است ز گرداب سینهام
در موج بحرِ حادثه بیگانه ز آشنا
کس را هوای صحبت من نیست در جهان
چون رعد در فغانم و چون ابر در بکا
ننگ است سایه را ز من و همرهی من
گ
عکس پروفایل دخترونه
گاه دلـــــــم میگیرد ازصداقتـــــم که نمیدانم لایق کیست…گاه دلــــــــم تنگ میشودبرای وعــــده هایی که میدانستم نیست اما برای دلخوشیم کافــــی بود….گاه دلــــــــم میگیرد از سادگـــــی هایم….گاه دلـــــــم میسوزد برای وفـــــــاداری هایم…گاه دلـــــم میسوزد برای اشکهایم…..گاه دلـــــــم میگیرد از روزگــــــــــاری که درآنم….این نبـــــــــــــــود آنچه درانتظارش بــــــــــــــــودم……..
عاشق که باشی!س
همواره پاییز برای افسردگان ِ این شهر ، غم انگیزتر ورق میخورد ، با گذر روزها در خزان به مرور و پیوسته نشاط و طراوت از درختان توت درون باغ ابریشمبافی به آرامی رخت بربست و برگ برگ درختان شهر زرد شد و ماه آبان به دو نیم قرینه گشت ، تاریکیِ شب شهر را در آغوش کشید ، در دل شهر سکوتی معنادار حاکم گشت، گربه ی سیاه و پیر نگاهش به آسمان چسبید ، قدم های طوفان همیشه بی صداست ، چنین سکوت سردی برای پاسبان پیر آشناست. این سکوت بمنزله ی نهیب و عربده ایست که
پارت سوم از رمان پستوی شهر خیس . بقلم شهروز براری صیقلانی
خزان
همواره پاییز برای افسردگان ِ شهر رشت ، غم انگیزتر ورق میخورد ، با گذر روزها در خزان به مرور و پیوسته نشاط و طراوت از درختان توت درون باغ ابریشمبافی به آرامی رخت بربست و برگ برگ درختان شهر زرد شد و ماه آبان به دو نیم قرینه گشت ، تاریکیِ شب شهر را در آغوش کشید ، در دل شهر سکوتی معنادار حاکم گشت، گربه ی سیاه و پیر نگاهش به آسمان چسبید ، قدم های طوفان همیشه بی صداست ، چنی
درباره این سایت